این منم

این منم

حرف های یک جوان
این منم

این منم

حرف های یک جوان

آرامگاه لطفعلی خان زند کجاست؟

آرامگاه لطفعلی خان زند کجاست؟


لطفعلی خان زند آخرین پادشاه سلسه زند بود. وی در سال 1148 خورشیدی در شیراز به دنیا آمد و در سال 1173 خورشیدی در تهران بوسیله آغا محمد خان قاجار در تهران به قتل رسید. لطفعلی خان زند در سن 20 سالگی به سلطنت رسید ،اما بر سر پادشاهی با هماورد نیرومندش آغا محمدخان قاجار به نبرد پرداخت و سرانجام از او شکست خورد و با مرگ او پرونده دودمان زند نیز بسته شد. ویژگیهای برجسته بسیاری چون خوش‌ سیمایی، دلاوری، نیرومندی و هوش سرشار بود، وی از ادب و شعر هم بی‌ بهره نبود. بسیاری او را بهترین شمشیر زن روزگار شرق می نامند.

شعر زیر را که در تاریخ ایران بسیار نامور می‌باشد وی درباره شکستهایش از آغا محمد‌خان قاجار سروده‌ است:

یا رب ستدی مملکت ازهمچومنی * دادی به مخنثی، نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم  شد * پیش تو چه دف‌ زنی چه شمشیر زنی





آغامحمد خان ؛ لطفعلی خان را به تهران برد و پس از چندی دستور کشتنش را داد، مرگ وی را به روش خفه کردن نوشته‌ اند. پیکر وی را به دستور آغامحمد خان، در سرسرای خلوت کریمخانی (کاخ گلستان) دفن کردند تا وی هر روز قدمهایش را بر گور لطفعلی خان گذاشته و عبور کند. سالها پس از مرگ بنیانگذار سلسله ی قاجار بود که آرامگاه خان زند به صحن امامزاده زید منتقل شد.  پیکرش را در امامزاده زید در بازار قدیمی تهران به خاک سپردند. آرامگاه لطفعلی­ خان آخرین پادشاه زند، که در اتاقکی مهجور و دور از چشم همگان، در آستان امامزاده زید تهران ، مورد بی­ توجهی و رو به فراموشی است. در این مکان جوانی دلیر و نیکو سرشت بزرگترین شمشیرزنِ مشرق ابر انسانی از نژاد شایسته­ ی ایرانی (بختیاری) مردی از تبار جوانمردان روزگار آرمیده است که در سن بیست و پنج سالگی نابینا و به قتل رسید.







این جملاتی است که بر سنگ مزار لطفعلی خان زند، آخرین پادشاه سلسله ی زندیه حک شده است : جوان شایسته ای که اگر دست روزگار و خیانت های اطرافیان امانش می­ داد و می­ ماند، نه قاجاری روی کار می ­آمد و نه از تاریخ سیاه فلان الدوله ها و حراج این آب و خاک خبری می­ بود.


استخوان های کریم خان در خاک تهران

استخوان های کریم خان در خاک تهران


مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت     /     که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


سرداران تاریخ جنگ های بسیاری می کنند اما تنها یکی از آنها فتح بزرگ و سرنوشت ساز است که به نیکی و یا بدی  نامدار و ماندگارشان می کند و در همین جنگ ماهیت ذاتی آنان آشکار می شود. 


آقامحمد خان از سال 1193قمری که کریم خان در گذشت ،تا 1209قمری که توانست لطفعلی خان آخرین مدعی جدی دودمان زند را از پای در آورد،در شعله آتش انتقام از کریم خان و تبارش می سوخت،بعد از این واقعه مجالی یافت،تاج به سر نهاد و بر تخت پادشاهی نشست. ودر اولین قدم ازسلطنت و اقتدار خود به رحمان خان یوز باشی فرمان داد قبر کریم خان (قبر کریمخان زند در عمارت موزه پارس امروز«باغ نظر»  بود، این سرایی است که کریمخان برای پذیرایی و استقبال سران خارجی در نظر گرفته بود و دقیقا روبروی ارگ کریمخان است.) را شکافت و استخوان های او را پس از سالها از دل خاک بیرون کشید و به تهران آورد و در جلوی پله های عمارت کریم خانی(خلوت کریم خانی)در ارگ سلطنتی تهران که خان زند آن را پیش تر ساخته بود دفن کرد تا هنگام آمد و شد او در این بنا قبر دشمن زیر پایش لگد مال شود.گویند آقامحمد خان هنگام عبور از این جا برای تسکین قلب پر کینه خود با نوک شمشیری که بر کمر داشت چند ضربه‌ای نیز بر خاک او می‌نواخت.


کریم خان در عمارت وکیل شیراز دو ستون عظیم از سنگی یک پارچه رابه نشانه قدرت خود و ابهت بنا جلوی ایوان عمارت بر پا کرد . نوشته اند ستون ها را به سختی تا عمارت حمل کردند،ودر موقع نصب آنها، کریم خان(فرمانروایی آقامحمد خان را پیش بینی کرد.) به آقامحمد خان که آن زمان در کاخ شیراز تحت نظر خان زند بود و حضور داشت، می گوید؛می دانم اکنون در این اندیشه ای که اگر حمل این ستون ها در این فاصله کوتاه اینقدر سخت بوده، چگونه باید آنها را به فاصله زیاد حمل کنی؟


گواینکه کریمخان توانست در آن لحظه واقعه تغییر سلطنت را درست حدس بزند اما هرگز تصور نمی کرد که آقا محمد خان علاوه بر آن،به قبر وی نیز رحم نکند،و بازمانده جسد او را جابجا کند.


تو ویران می کنی اما نمی دانی     /     چه کس ویرانه می سازد سرایت را

جــهــان دار مــــکـــــافــات اســـت     /     کـــــجـــــا پـنـهــان کــنــی خــود را


حمل استخوان های کریم خان توامان بود با کندن دو ستون سنگی و آینه و در منبت کاری شده عمارت وکیل در شیراز و حمل آن ها به تهران. اکنون در عمارت تخت مرمر کاخ گلستان آن دو ستون سنگی بزرگ به ارتفاع 6متر و در های منبت و آینه های مزبور باقی است،عظمت دو ستون مزبور که از سنگ یک تکه است با وزنی که دارد،موجب تعجب بسیار است که چگونه و با چه سختی این سنگ عظیم در آن زمان حمل شده است ،اما به قول حاکم خیوه که در سختکوشی و عزم جزم آقامحمد خان به حاکم خوارزم گفته بود«اخته خان گوید و کند »(دشمنان آقامحمد خان به او اخته خان می گفتند)او اینکار را کرد.


در سال1304 خورشیدی رضا شاه با وزیر دربار خود و بزرگان قوم زند با حضور در پای خلوت کریم خانی،دوباره سینه خاک را شکافتند،و استخوان های کریم خان را در آوردند و با تشریفات و احترامی خاص آنها را به قم بردند،و در آن سرزمین برای سومین بار به خاک سپردند.بزرگان زند بپاس این رفتار شمشیر فولاد کریم خان وکیل الرعایا را به رضا شاه دادند.


جی.آر پری.در «کریم خان زند یا تاریخ ایران»بین سالهای1747میلادی تا1779(ص288)این ماجرا را چنین نوشته است:

در یکی از روز ها هنگامی که کریم خان در کاخ سلطنتی بر اسبی سوار شده بود دچار حالت غش شد و به زیر افتاد، فرزندش ابوالفتح خان شتابان به کنارش آمد و...،شکست خورد و در شب سیزدهم صفر سال 1193قمری(1779میلادی)دیده از جهان فرو بست .مدت سه روز جسد بیجان او روی زمین باقی ماند و دفن نشد.طی این سه روز خانواده اش در حال کشتار و حمله به یکدیگر بودند و وکیل را در باغی مجاور قصرش به خاک سپردند . این نقطه احتمالا در باغ نظر واقع شده بود.یعنی در محوطه کاخ هشت ضلعی معروف به کلاه فرنگی که اینک موزه پارس در آن جای دارد قرار گرفته بود.آثار قبری که گمان می رود مربوط به وکیل باشد در سال 1938میلادی برابر با1317خورشیدی در این جا پیدا شد.در بعضی منابع نوشته اند که زمان آقا محمد خان  فقط کاسه سرش را به تهران انتقال دادند.


«...آغا محمد خان از راه کینه توزی نه تنها این رفتار وحشیانه را با قبر کریمخان بعمل آورد بلکه وقتی برای اخذ جواهرات نادری از اولاد نادر به مشهد رفت دستور داد سنگ قبر نادر را که از مرمر بود با پتک و سندان‌های آهنین بشکنند/روضه الصفا جلد نهم. و حتی ملکم در صفحه 148 جلد دوم کتاب تاریخ خود متذکر شده است؛ که استخوانهای نادر را نیز از مشهد آورده در آستانه سرای سلطنت دفن کرد ،ولی چون بجز او کسی متذکر این موضوع نشده است تنها به نوشته او اعتماد نمی‌توان داشت.این خصوصیت ویرانگرانه فقط به درگذشتگان این سرزمین متعلق نیست بلکه این مرز و بوم از این آفت رفتاری هنوز دارد رنج می برد.آقای خباز نماینده مجلس شورای اسلامی در این باره می گوید:«...با مردم باید برخورد واقع گرایانه همراه با خردورزی داشت. به رویا فروبردن مردم فقط کار سیاستمداران حرفه ای است که برای نشستن بر کرسی ریاست همه گذشته را زیر سئوال می برند بلکه حتی گذشتگان موفق را با برچسب در اذهان مردم مخدوش می کنند در صورتیکه همه آنان قطعه ای از تاریخ ایران کهن هستند.


در مسکو ... مرا برای بازدید آرامگاه مهمترین شخصیت شوروی سابق یعنی لنین به آنجا بردند تشریفات بسیار مهمی برای دیدن جنازه مومیایی شده لنین که در داخل تابوت شیشه ای گذاشته بود در حال انجام و تعداد زیادی از توریست ها از سراسر جهان ساعتها در انتظار بودند تا بتوانند جنازه فردی را ببینند که امروز اعتقاداتش با مسئولین روسیه تفاوت دارد ولی میراث آنان است نه تنها آنرا ویران نکردند بلکه بعنوان یک سند تاریخی که قطعه ای از تاریخ روسیه را می سازد با چه ابهت و تشریفاتی خاص از آن مکان حراست و نگهداری می کنند ولی در کشور ما وقتی آقا محمد خان قاجار به حکومت می رسد دستور می دهد قبر کریم خان زند ، وکیل الرعایا را نبش کنند و استخوانهای او را بیرون آورند و در جلو درب ورودی قصر وی دفن کنند تا هرگاه شاه از آنجا عبور می کند لگدی بر قبر او بزند و از این تخریب و تحقیر جنازه کریم خان لذت می برد و مهم این است که مردم آن زمان هم کار او را می ستایند و برایش کف می زنند و هورا می کشند و رفتار مردم باعث تشویق و ترغیب شخص اول مملکت می شود.


 جای دوری نرویم بعد از پیروزی انقلاب عده ای که جز به ویرانگری به چیز دیگری فکر نمی کنند با کلنگ به سید مرتضی(زیارتگاهی است) رفتند به این فضای معنوی و مقدس و آن بنای با شکوه که مانند نگین انگشتری فیروزه در دیار ما خود نمایی می کند و در صدد تخریب نام ماندگار مرحوم مهندس فتحی که آن بنای جاویدان را ایجاد کرده بود برآمدند و راضی نبودند ، اسم بانی بر دیوار بنا باقی بماند و یا همین اتفاق ناگوار را که پس از عزیمت مفسر کبیر قرآن مرحوم حضرت آیت سعیدی از کاشمر به مشهد به وقوع پیوست که عده ای با کلنگ به جان کتیبه درمانگاه جواد الائمه افتادند تا نام بانی این بنای خیر را ویران کنند و از این ویرانی هم لذت می بردند...»


منبع

غران ؛ اسب لطفعلی خان

غران ؛ اسب لطفعلی خان


غران نام اسب نامدار لطفعلی خان بود(بعلت رنگ سیاه اسب). نژاداین اسب نامشخص است که بارها جان ارباب خود را در نبردهای گوناگون رهانیده بود. این اسب تند و تیز سیاه رنگ بود و بر پیشانیش لکه‌ای سپید به مانند یک ستاره داشت. گریز لطفعلی خان از میان سپاه قاجارها در رویداد تاختن بر کرمان تنها با یاری غران شدنی گردید و چنانکه پیشتر گفته شد او فاصله میان کرمان تا بم را در بیست و چهار ساعت پیمود. سرانجام هنگامی که در بم لطفعلی خان بر اسبش نشست تا از مهلکه بگریزد دشمنان پاهای پشت این اسب را بریدند، حیوان به زانو می‌افتد ولی سوارش که از سرنوشتش آگاه نبود او را هی کرد، اسب روی پای بریده‌اش می‌ایستد ولی از درد تاب نمی‌آورد و به زمین می‌افتد.دیدن صحنه قطع شدن پاهای غران شاه جوان را متاثر کرد.

ماجرای تجاوز جنسی به لطفعلی خان زند و همسر باردارش

ماجرای تجاوز جنسی به لطفعلی خان زند و همسر باردارش



تجاوز جنسی به لطفعلی خان در برابر خان قاجار وی را در حالیکه در نبرد با دشمنان زخمهای سختی را بر بازو و پیشانی برداشته بود به کرمان نزد خان قاجار بردند. او که خون بسیاری را از دست داده بود با همان حال نزار در برابر آغامحمد خان ایستاد و بدو سلام نداد و وی را خوار داشت.آغامحمد خان نیز دستور داد که اصطبل‌بانانش که از ترکمانان بودند وی را مورد تجاوز جنسی قرار دهند. فردای آن روز وی را باز به پیش خان قاجار آوردند در حالیکه دیگر هوشی در تن نداشت و آب هم بدو نداده بودند و وی را بر روی زمین می‌کشیدند.به گزارش تاریخنویسان خان قاجار با نیشخند بدو گفت که: هان لطفعلی خان! هنوز هم غرور داری؟ واپسین شاه زند که دیگر توان سخن گفتند نداشت تنها سرش را بالا برد و با خشم بدو نگریست.این ایستادگی خان قاجار را به خشم آورد و دستور نابینا کردن او را داد.برخی نیز نوشته‌اند که او با دستهای خود چشمهای وی را از کاسه بیرون کشید.در باره چگونگی کور کردن وی نیز برخی بر این باورند که چشمهایش را از کاسه بیرون آوردند و برخی نیز چنین گزارش داده‌اند که میل داغ بر چشم او کشیدند.همچنین برخی تاریخنویسان گفته‌اند که دست و پای وی را نیز به دستور خان قاجار بریدند.  مرگ لطفعلی خان را آغامحمد خان پس از آن که با خود در شهرهای گوناگون ایران گرداند و به نشانه پیروزی پیکر نیمه جانش را در برابر دیدگان میردم نمایش داد به تهران برد و پس از چندی که وی را آزار و شکنجه بیشتر داد دستور کشتنش را داد.مرگ وی را به روش خفه کردن نوشته‌اند.پاره‌ای هم بر این باورند که او خودکشی کرده است.پیکرش را در امامزاده زید در بازار قدیمی تهران به خاک سپردند.امروزه سنگ گوری بر خاکش نهاده‌اند که خرجش را بازاریان تهران پرداخت نمودند.  رفتار آغامحمدخان با بازماندگان واپسین شاه زند دستور دیگرش بیرون کشیدن استخوانهای کریم خان زند،بنیادگذار پادشاهی زندیان از آرامگاهش بود،وی استخوانهای نخستین زند را به تهران برد و دستور داد که در زیر پله‌های کاخش جایی که همیشه از آن گذر می‌کرد خاک کنند تا همیشه بر آن پای نهد.این استخوانها تا پادشاهی رضاشاه پهلوی در همانجا ماند تا در زمان پادشاهی او استخوانها را با احترام بسیار از خاک بیرون آوردند و در جایی دیگر به خاک سپردند. سپس دستور بازداشت و زورگیری داراییهای زندیان و وابستگان آنها را داد و آنگاه شاهزادگان و شاهدختان زندی را با خواری بسیار یکجا گرد آورده و به سوی استرآباد کوچاند.چنین می‌نماید که سرنوشت شومی بر آنها رفته است،برای نمونه دختر کریم خان زند را به زور به یک قاطرچی شوهر داده‌اند،ولی روی هم رفته به دلیل سانسور دستگاه قاجار آگاهی درستی از سرنوشت همه آنها نداریم. پسران لطفعلی خان فتح‌الله خان و خسرومیرزا نیز اخته شدند و مانند بردگان به فروش رسیدند. خسرومیرزا را پس از اخته کردن کور نمودند و به بردگی قاجارها گماشتند. به دستور خان قاجار سپاهیانش به شاهدخت مریم همسر لطفعلی خان تجاوز کنند. آغامحمد خان همچنین مردم کرمان را نیز به گناه یاری دادن به لطفعلی خان جزای سختی داد،به فرمان او هفتاد هزار جفت چشم از مردان این شهر درآوردند و به زنان تجاوز کردند و آنان را چون بردگان فروختند و نه روز تمام این فاجعه دنباله داشت و در این دو روز تا توانستند از این شهر کشتند و بی‌سیرت کردند و ویران کردند و به آتش کشیدند و به بردگی بردند چنانکه کرمان تا سالها آبادی نیافت.به گزارش تاریخنویسان هشت هزارتن زن و کودک کرمانی را سپاهیانش به بردگی فروختند.همچنین به سبک مغولها فرمان داد تا از سر اسیرا جنگی کله‌منارهایی برای یادبود بسازند که تا سالها به جا بودند. همچنین در برخورد با سربازان وفادار به لطفعلی خان دستور داد که گوششان را بریدند و چشمشان را از کاسه بیرون کشیدند و از فراز کوه به پایین پرتشان کردند.همچنین گروهی از وفاداران به واپسین شهریار زند را گرد آورد و شمشیرهایشان را بدان پس داد و گفت اگر می‌خواهند زنده بمانند باید با هم بجنگند،ولی آنها شمشیرها را به سوی خود برگرداندند و خودکشی کردند.نامدارترین سردار لطفعلی خان زال خان نام داشت.همچنین منشی شاه جوان را که میرزا محمدخان کاشانی نام داشت فرمان داد تا چشمش را درآوردند و دستش را بریدند.



http://www.centralclubs.com/topic-t58612.html