این منم

این منم

حرف های یک جوان
این منم

این منم

حرف های یک جوان

درس بزرگی که یک سرباز نازی به دنیا داد !

درس بزرگی که یک سرباز نازی به دنیا داد !

در 20 ژولیه 1941 ارتش نازی ها 16 پارتیزان یوگوسلاوی را در اردوگاهی در جنوب بلگراد تیر باران کرد.بعد ها در نبش قبر در میان کشته شدگان جسد یک سرباز آلمانی نیز به چشم می خود که در سال 1947 در بنای یادبودی که برای این پارتیزان ها ساخته شد نام یک سرباز آلمانی نیز چشم می خورد.

بعد ها رد او در خاطرات فردریک استال، فرمانده بخش پیاده نظام 714 نیز به چشم می خورد.جوزف شولتز سرباز پیاده نظامی بود که همراه با دوستانش به ماموریتی فرستاده شده بود اما هدف ماموریت آنها با آنچه که به آنها گفته شده بود تفاوت داشت در پیش روی آنها تعدادی اسیر با چشمان بسته وجود داشت که به آنها دستور داده شد تا آنها را تیرباران کنند.

از جوخه 8 نفری آنها 7 نفر از دستور اطاعت کردند اما شولتز از اجرای دستور امتناع ورزید اما شولتز کلاه و تفنگ خود را به زمین انداخت و در کنار اسیران ایستاد و گفت:بهتر است من را تیرباران کنید چون حاضر نیستم انسانها را تیرباران کنم !!! و اینچنین شولتز بدست سربازان نازی همچون دیگر اسیران اعدام گردید.

این
عمل قهرمانانه وی باعث نجات اسیران نشد اما درس اخلاق و انسانیت را داد.

حسن چه شد ؟!

حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید

حسن نزد حاکم رفت و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ کار چه شد؟

حاکم گفت: ممنونم که من را آگاه کردی، همه چیز درست می شود.

یکسال گذشت ....ا

حاکم گفت: صادقانه مشکلتان را بگویید.

کسی چیزی نگفت، کسی نگفت گندم و شیر چه شد، کار و مسکن چه شد.

تنها از میان جمع یک نفر آهسته گفت: حسن چه شد ...

قاچاق شن

قاچاق شن




مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟"
او می گوید: "شن"
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟
قاچاقچی می گوید: دوچرخه!

زود قضاوت نکنیم ...

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

تو را دوست می دارم


تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بی کران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود،خویشتن را بس اندک می‌بینم.

بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.



نوشته : پل الوار
ترجمه : احمد شاملو