این منم

این منم

حرف های یک جوان
این منم

این منم

حرف های یک جوان

اخبار امروز

اخبار امروز:

- ﺑﺰﺍﺭﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮔﻞ ﺑﺰﻧﻢ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﯾﻮﺍﺧﯿﻢ ﻟﻮﻭ
- ﺩﺭ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﻭ ﺣﻮﻣﻪ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ
- ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺯﯾﻪ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﭼﻨﺪﻩ ,ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻻﻥ؟ ﯾﺎ ﺍﻻﻥ؟
- ﻣﻦ ﺟﺎﻯ ﻣﺮﺑﻰ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻵﻥ ﺍﻋﻼﻡ ﺧﻼﻓﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
- ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺯﯾﻞ |:
- ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﯿﻢ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﺯﯾﻞ ﮐﺮﺩ،ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺣﻤﺪﯼ ﻧﮋﺍﺩ ﺑﺎ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ
- ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ 0_1ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ 0_5 ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﯾﺪﻩ ﯾﺎ ﺑﺮﺯﯾﻞ
- ﺑﺮﺯﻳﻞ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻓﺎﺵ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﺩِﻓﺎﺵ ...((((: ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ
- ﺁﻟﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺍﺑﻮﻣﺴﻠﻢ ﻛﻮﻻﻙ ﻛﺮﺩﻧﺪ !!
- ﻣﺎﺩﺭﺑـﺰﺭﮔﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻟـﯿـﺒﺎﻝ ﺑﯽ ﺻﺤﺎﺏ ﮐﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ
- ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﮔﻪ ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﭘﻮﺭ ﺑﮕﻪ 28 ﻧﻔﺮ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻥ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﯿﺮ ﺗﺘﻠﻮ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ 28 ﺗﺎ ﻫﺴﺖ .
- ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟ .... ﭘﯿﺎﻡ ﺍﺳﮑﻮﻻﺭﯼ ﺏ ﺩﻝ ﺑﻮﺳﮑﻪ
- ﺷﺎﺧﺺ " ﻓﻼﻓﻞ ﺍﺑﻮﺩﺍﻥ" ﺗﻮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺭﺱ %49 ﻛﺎﻫﺶ ﺩﺍﺷﺖ

اوایل جنگ بود


اوایل جنگ بود


هر چی خواستن آقامه مجبور کنن تا از آبادان بزنیم بیرون قبول نمیکرد. میگف : شهرمه ،خاکمه ول نمیکنم و فرار کنم ، میخوام وایسم و پا به پا مردم بجنگُم... آقام لج کرده بود.نمی دونم با کی؟ شاید با خودش ...
شبا از ترس موشک و خمپاره ، خونه هامونه ول میکردیم و میخوابیدیم تو سنگراییی که وسط خیابونا کنده بودن.
یکی از همی شبا یه موشک خونه ی با خاک یکی کرد.
آقام شوک بود.همی جوری از تو سنگر مات و مبهوت خونشه ، تنها دارائیشه نگا میکرد که داش تو آتیش میسوخت.تازه داش حالیش میشد که واقعا جنگ شده ...
صب که شد خودمون و همو یه دس لباسی که تنمون بود زدیم به جاده.
آقام و ننم تو حال خودشون نبودن.گیج بودن از اتفاق دیشب .
رفتیم به شهری که مردمش اصلا از حضورمون خوشحال نبودن!
فک میکردن ما نامردیم.وطن فروشیم.خائنیم.خیلیاشون تف مینداختن جولو پاهامون.تاکسیاشون اگه میفهمیدن ما جنگزده ایم سوارمون نمیکردن ...
با هزار تا بدبختی ارتش جامون داد تو یه ساختمون چن طبقه که از سر و روش نکبت میبارید.
چارصد نفر آدمه جا دادن تو بیست تا واحد ...
بی پولی داشت اقام و ننمه دیوونه میکرد.همه چیمونه تو بمبارون از دست داده بودیم.همه چی مون.
یه روز تو خوابگاه داد زدن که دارن کوپــــــن میدن.
هللیوس شد .از در و دیوار ریختیم تو خیابون که صف بگیریم.ننم شناسنامه های دسش گرفت و دوید.ننم تو قسمت زنا و آقام تو قسمت مردا صف گرفتن که ببینن کدوم یکی زود تر نوبتش میرسه ...

آقام دسش به کوپــــــنا که رسید انگار دنیای بش داده بودن.ننم از خوشحالی هی مونه ماچم میکرد ...

هممون خوشحال بودیم.چون قرار بود با همو کوپنا صُبه اول صُب ننم بره و مُرغ کوپنی بگیره. خیلی وخت بود مرغ نخورده بودیم.
ننم جاش نگرف.شب با چن تا دیگه از زنای همسایه رفتن و تو نوبت ایستادن.قلقله بود...صُب شد.ننم مرغای گرفت.خوشحال بود.سنگین بودن.خستش شد.نشست کنار خیابون.هنوز هوا تاریک بود.
یهو یه موتوری بهش نزدیک شد.
موتوریه به ننم گفت : خسته شدی؟ من شما رو میشناسم.میخوای پلاستیکا رو بیارم واست؟
ننم واقعا ساده و خوشبین بود!
پلاستیکای داد بهش و خودش اومد در خوابگاه وایساد تا موتوریه بیاد.
یه ساعت،دو ساعت،سه ساعت. ننم تا عصر وایساد دمه دره خوابگا. هیشکی نیومد.
هیچوخ او روزه فراموش نمیکنم.ننم مث ابر بهار گریه میکرد.
وسط گریه هاش میگُف امروز میخواستُم برا بچه هام مُرغ دُرُس کُنُم.
اشکاش گوله گوله از چشای قشنگش میرخ پائین.

تا اخر عمرش هیچوخ او روزه فراموش نکرد.
مونم تا اخره عمرم اشکایی که ننم ریخته فراموش نمیکنم...