این منم

این منم

حرف های یک جوان
این منم

این منم

حرف های یک جوان

تفاوت ...

بچه جنوب شهر که باشی، اگر رفتی زورگیری، پنجاه روزه سرت بالای چوبه دار است
اما می توانی سالها زورگیری کنی، محاربه که هیچ، هر چه محارب است را تامین مالی کنی سه سال هم بروی لندن، و از همه مهمتر از سران اصلی فتنه باشی وقتی برگشتی با سلام و صلوات بروی منزل و بعد که رفتی زندان 80 روز نگذشته با 10 میلیارد ناقابل آزادت کنند تا راست،راست بچرخی و از رسانه‌ها و همه‌آنهایی که با زورگیریهایت مخالف بودند شکایت کنی!

گرانی ...

گاو ما ما می کرد، گوسفند بع بع می کرد، سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی؟! شب شده بود... اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

همین و بس ...

«مردمی که قالی می‌بافند نباید روی حصیر زندگی کنند و ملتی که روی دریای ثروت نشسته‌اند نباید فقیر داشته باشد.»


حسن چه شد ؟!

حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید

حسن نزد حاکم رفت و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ کار چه شد؟

حاکم گفت: ممنونم که من را آگاه کردی، همه چیز درست می شود.

یکسال گذشت ....ا

حاکم گفت: صادقانه مشکلتان را بگویید.

کسی چیزی نگفت، کسی نگفت گندم و شیر چه شد، کار و مسکن چه شد.

تنها از میان جمع یک نفر آهسته گفت: حسن چه شد ...