این منم

این منم

حرف های یک جوان
این منم

این منم

حرف های یک جوان

وطن

وطن


وطـن یـعـنـی وطـن اسـتـان بـه استان
خراسان ، سیستان ، سمنان ، لرستان


 کـویـر لـوت ، کـرمـان ، یزد ، ساری
 سـپـاهـان ، هـگـمـتـانـه ، بـخـتـیاری


 طـبـس ، بـوشهر ، کردستان مریوان
 دو آذربــایــجــان ، ایـــلام گـــیـــلان


 اراک ، فـارس ، خـوزسـتان و تهران 
بـلـوچـسـتـان و هـرمـزگـان و زنـجان


وطـن یـعـنی سـرای تـرک بــا پــارس 
وطـن یـعـنـی خـلـیـج تــا ابــد فــارس


بـهـشـتـی چـشـم را گـسـترده در پیش 
ابـومـوسـی و مـیـنـو ، هـرمز و کیش

وطن یعنی ایران

اندیشه کن؛ امـــا نخند !

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری.نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند. نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.نخند!

به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که گاهی مواقع چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی
نخند ...

نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!

آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جار می زنند،

سرما و گرما می کشند،

و گاهی خجالت هم می کشند ...


انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است.
http://gholizadeh.iiiwe.com/thinking_dont_l/

سه ... ... ... ... تومان

داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند

آرزوی شهید شمس عزت

آرزوی شهید شمس عزت

من 3 آرزو دارم
.

اولین آرزویم شهادت است
.

دومین آرزویم مفقود شدن است
.

و سومین آرزویم این است که اگر جسدم برگشت، در روز عاشورا تشییع شود
.

و هر سه آرزوی شهید اجابت شد.
..
اول به شهادت رسید...
دوم 27 سال مفقودالجسد ماند...

و سوم در روز عاشورا در حالی که پدر و مادرش در قید حیات نبودند روی دوش مردم شهرستان استهبان تشییع شد ...

درس بزرگی که یک سرباز نازی به دنیا داد !

درس بزرگی که یک سرباز نازی به دنیا داد !

در 20 ژولیه 1941 ارتش نازی ها 16 پارتیزان یوگوسلاوی را در اردوگاهی در جنوب بلگراد تیر باران کرد.بعد ها در نبش قبر در میان کشته شدگان جسد یک سرباز آلمانی نیز به چشم می خود که در سال 1947 در بنای یادبودی که برای این پارتیزان ها ساخته شد نام یک سرباز آلمانی نیز چشم می خورد.

بعد ها رد او در خاطرات فردریک استال، فرمانده بخش پیاده نظام 714 نیز به چشم می خورد.جوزف شولتز سرباز پیاده نظامی بود که همراه با دوستانش به ماموریتی فرستاده شده بود اما هدف ماموریت آنها با آنچه که به آنها گفته شده بود تفاوت داشت در پیش روی آنها تعدادی اسیر با چشمان بسته وجود داشت که به آنها دستور داده شد تا آنها را تیرباران کنند.

از جوخه 8 نفری آنها 7 نفر از دستور اطاعت کردند اما شولتز از اجرای دستور امتناع ورزید اما شولتز کلاه و تفنگ خود را به زمین انداخت و در کنار اسیران ایستاد و گفت:بهتر است من را تیرباران کنید چون حاضر نیستم انسانها را تیرباران کنم !!! و اینچنین شولتز بدست سربازان نازی همچون دیگر اسیران اعدام گردید.

این
عمل قهرمانانه وی باعث نجات اسیران نشد اما درس اخلاق و انسانیت را داد.